یکی از مشکلات جوامع در حال توسعه، مهاجرت بی رویه روستاییان به شهرها و تخلیه روستاها می باشد.در این مطلب به سراغ مردی رفته ایم که دست از زندگی در شهر با همه زرق و برق آن شسته و به همراه خانواده در یک روستای دور افتاده بهاباد ساکن شده و آن را با زحمات طاقت فرسای خود آباد کرده است.
بعد از ظهر یک روز تعطیل به همراه شیخ حسین و عباس برای دیدن یک جای جدید راه افتادیم.مقصد ما به پیشنهاد شیخ حسین روستایی بود در 40 کیلومتری بهاباد و 15 کیلومتر بعد از روستای بنیزموسوم به "ده منصوری".با عبور از روستاهای بسیار سرسبز و طبیعت زیبا و چشم نواز به ورودی روستا رسیدیم.دربی آهنی مانع حرکت ما شد ناچار چند صدمترسربالایی را نفس زنان طی کردیم تا اینکه به مردی رسیدیم کلاه بر سر،چکمه به پا و کمربندی طبی به کمر که مشغول چراندن گوسفندان بود.آقای علی اکبر آرش صاحب این روستای دنج و زیبا با خوشرویی از ما استقبال کرد.اولین چیزی که موقع دست دادن با آقای آرش توجهم را جلب کرد دست راست آقای ارش بود که انگشتان آن به صورت مادرزادی خم نمی شد.
تمامی ده را درختان بادام بسیار شادابی پوشانده است که به صورت قطره ای آبیاری می شود و در بین درختان ساختمان هایی با بلوک ساخته شده است.کل ساکنان این روستا 3 نفر هستند آقای آرش و همسر و دخترش.یک دختر و یک پسرش ازدواج کرده اند و دو پسر دیگرش هم در یزد تحصیل می کنند.بر خلاف شهر بهاباد اینجا بسیار خنک است .کنار استخر روستا که یک مرغابی در آن مشغول شناست پای صحبت آقای آرش می نشینیم .متولد سال 1343 روستای بنیز است .در کودکی به همراه خانواده به یزد مهاجرت و همانجا ازدواج می کند.8 ماه سابقه جبهه دارد و در عملیات والفجر 2 زخمی شده و هم اکنون جانباز 20 درصد است.سال 69 شرکتی که در آن کار میکرده تعطیل شده و 5 سال تمام بیکار می شود،سالهایی که از آن به بدترین سالهای عمرش یاد می کند.در این سالها برای گذران زندگی هرچه از مال دنیا دارد را می فروشد.
"سال 80 یک تاکسی اجاره کردم و شدم مسافر کش اما پس از مدتی دیدم نمی توانم این کار را تحمل کنم.رانندگان دیگر می گفتند اگر میخواهی به جایی برسی باید هرچه زورت می رسد از مسافرها بگیری اما من این کاره نبودم"
آقای آرش سال 82 زندگی در یزد را رها می کند ،هرچه دارد را می فروشد و ده منصوری را به صورت 6 دانگ می خرد و با 5 فرزند ساکن این روستا می شود.
"وقتی به این روستا آمدم هیچ چیز نداشت نه آب،نه برق،نه راه.با هزینه شخصی راه روستا را درست کردم.تمامی روستا توسط جهاد کشاورزی بهاباد مجهز به سیستم آبیاری قطره ای شد.7 سال اول روستا برق نداشت و پس از سالها پیگیری بالاخره سال 89 پای برق به این روستا باز شد.برای مدرسه هم باید بچه ها را با ماشین به ببروئیه می بردم و می آوردم"
به علت وزش باد شدید مجبور می شویم داخل خانه برویم.خانه ای محقر با دو اتاق که بیشتر شبیه یک زیرزمین بود.روی دیوار تابلوی ساده ای به چشم می خورد که روی آن نوشته شده:"کوه رنج ها پدرم".همسر آقای آرش اصالتا ده جمالی است اما چون در کودکی به یزد مهاجرت کرده ته لهجه ای یزدی دارد. برق روستا قطع شده و اتاق بسیار تاریک است.از خانم دهقان درباره مشکلات زندگی در روستا می پرسیم:
"سالهای اول برای من و بچه ها که در یزد بزرگ شده بودیم زندگی در این روستای دور افتاده و بدون امکانات بسیار مشکل بود به خصوص اینکه برق هم نداشتیم اما اکنون دیگر عادت کرده ایم.مهم ترین مشکل ما در حال حاضر نداشتن تلفن است که باعث شده کسی نتواند از حال ما باخبر شود.تلفن همراه هم فقط بالای کوه آنتن می دهد.وقتی آقای آرش برای خرید یا کار اداری به بهاباد می رود چون نمی توانیم با او تماس بگیریم تا برگردد نصفه جان می شوم"
آقای آرش ادامه می دهد :
"اینجا عقرب زیادی دارد.یک شب دخترم را نصف شب عقرب گزید وچون حساسیت داشت اگر این وانت را نداشتم حتما دخترم از دستم رفته بود.همسرم فشار خون بالایی دارد و هر هفته یکی دوبار باید او را به بیمارستان بهاباد ببرم.تا پارسال بیمه نبودیم و تازه پارسال فقط من و خانمم بیمه بسیجیان شدیم ولی 70 درصد هزینه را خودمان باید بپردازیم "
بیرون می آییم و در روستا قدمی می زنیم.یک خانه قدیمی تعمیر شده،یک گاوداری،چند طویله و انباری،یک مرغداری کوچک با 30-20تا مرغ معدود بناهای روستا هستند.دو پسر بزرگ آقای آرش وام گرفته و 2 راس گاو و تعدادی گوسفند می خرند اما به علت خشکسالی های پیاپی متضرر شده وبه علت بیکاری مجبور به بازگشت به یزد شده اند.
زندگی آقای آرش از طریق پرورش گوسفند و مرغ و اگر سرما و آفت نزند فروش بادام تامین می شود .یک نمونه کامل اقتصاد مقاومتی.با وجود همه مشکلات ،آقای آرش از زندگی در این روستای دورافتاده راضی است:
"این روستا همه زندگی من است و مثل فرزندانم آن را دوست دارم.آرامش اینجا را با هیچ چیز عوض نمی کنم."
از آقای آرش خداحافظی می کنیم .تا پای ماشین همراهی مان می کند.عباس می گوید من اگر جای شما بودم ده را می فروختم و با پولش زندگی خوبی در شهر درست می کردم.خنده ای تحویلش می دهد و می گوید "به سلامت".