بمناسبت هفته بسیج ،شعری در رثای شهدای والامقام پایگاه شهید چمران بهاباد از استاد گرانقدر حسن لقمانی
شعریست شعر خون که از کارون گذشته است
این کاروان از کوه و از هامون گذشته است
این داستان عاشقی آخر ندارد
چون آتشی ماند که خاکستر ندارد
این کاروان مردان بس آزاده دارد
مردان اندر خون خود افتاده دارد
مقصود او ایمان و مقصد آسمان است
فرماندۀ این کاروان صاحب الزمان است
این پایگه را نام چون چمران نهادند
این نام از مردان با ایمان نهادند
بر آسمانش نوزده اختر نشسته است
هر اختری کو پشت اهریمن شسکسته است
اینجا رفیعیان است سرداری دلاور
روشن تر از ماه است و از خورشید خاور
اینجاست جایی ره به عرش نور دارد
مرد رشیدی چون امینی پور دارد
هرچند نامش اصغر است امّا کبیر است
فرماندهی جان بر کف و شیری دلیر است
زین جا زمانی مقصدش آغاز کرده
زین پایگه تا عرش حق پرواز کرده
جایی که عزمش پشت اهریمن شکسته است
در خون جانبازی چنان دهقان نشسته است
زین جا کبوتر های حق پرواز کردند
اِنا اِلیه راجعون آغاز کردند
زین جا غنی زاده به جنت پر کشیدست
جام شهادت را ز مستی سر کشیدست
ایران که آزاد از عدو و سربلند است
مدیون خون چون عزیزی ،هوشمند است
آری به مقصد خون مقصودی رسیدست
خونی که در جسم وطن جانی دمیدست
شهرم اگر ره سوی آبادی گرفته است
از خون چون مهدی بهابادی گرفته است
از قنبریّان درس آزادی گرفتیم
ره را به روی خصم بغدادی گرفتیم
گویی که اُنسی با خدا دارد امینی
نام از محمد با رضا دارد امینی
جانش به کف بنهاده و این راه رفته
پایش به ره بنهاده و آگاه رفته
دیدیم اسماعیلی از جانش حذر کرد
چون شیر از خطّ مقدم او گذر کرد
گویی که اسماعیل قربانگاه میرفت
این راه را دانسته و آگاه میرفت
بوالقاسمی صد بار راه طوس رفته
اکنون به عزم کربلا پابوس رفته
نامش حسین و جان فدایی بر حسین است
سرباز روح الله، پیری از خمین است
وقتی رضای عالمی میرفت میدان
غسل شهادت کرده و بگذشت از جان
از جان و دل با دشمنان پیکار می کرد
در جبهه، جنگ با خصم استکبار می کرد
دیگر جوان جبهه اینجا کارگر بود
با نام چون عباسعلی او مفتخر بود
الحق که چون عباس جانش را فدا کرد
دانست راه حقّ و از باطل جدا کرد
میجوشد این خون عزیزان در دل ما
چون موج می آید به سوی ساحل ما
چون یوسفی شهد شهادت نوش بگرفت
جنّت وِرا یکباره در آغوش بگرفت
وقتی که او جام شهادت نوش میکرد
با اشهد خود خلق را مدهوش میکرد
هان ای شهید قهرمان عباس حداد
پیکارکرده با عدو و خصم بیداد
ما عهد می بندیم راهت را بپوییم
هر گوشه ای راه و نشانت را بجوییم
این مکتب ما مکتب صبر و صبوریست
مدیون درخون خفته ای همچون غفوریست
در جبهه بس حال و هوایی بود ما را
اندیشه کرب و بلایی بود ما را
درجبهه پنداری زمین هم آسمان بود
رزمنده هرکس بود آنجا قهرمان بود
ما چند جاوید الاثر داریم اینجا
چندین شهید بی خبر داریم اینجا
با خونشان صدام را در دام کردند
سیمای استکبار را بد نام کردند
ازتیر اهریمن چنین در خون فتادند
بس سالها در دشت و در هامون فتادند
ز ایشان نه جسمی نه پلاکی ،استخوانی
پیدا نشد زان مرغکان نامی نشانی
بنگر رضای اخوان را غرق در خون
آلاله از خونش دمد در دشت و هامون
آن پیکری بس سالها در راه باشد
تنها خدا از جای او آگاه باشد
ما چشم بر راه رضای اخوانیم
چشم انتظار یک پلاک و استخوانیم
آری جلال دانش از ما دور گشته
چشمم چو یعقوب از غمش بی نور گشته
آن پیکرش بس سالها افتاده بر خاک
جسمش به جا و روح او رفته در افلاک
ای کاش آید زو پلاکی استخوانی
«سیمرغ» می جوید از او نامی نشانی