مرداد سال گذشته چند روزی پس از عیدفطر با شیخ حسین راهی روستایی می شویم که تا پیش از آن حتی اسم آن را هم نشنیده بودیم.روستای "علی آباد گود گنستان".روستایی که در 40 کیلومتری بهاباد واقع است و 4 سالی بیشتر از الحاق آن به شهرستان بهاباد نمی گذرد.هدف ما دیدار با خانواده دو شهید روستا بود. روستایی به این کوچکی دو شهید تقدیم این نظام کرده است.دو برادر به نام های علی و حسن هرکدام تنها دو فرزند داشته اند هردو هم پسر و از این دو فرزند یکی از فرزندان خود را تقدیم این نظام مقدس کرده اند: شهید اکبر رحمانی فرزند مرحوم حسن که در 1362/6/19 در کردستان به خیل شهدا پیوسته است و شهید جاویدالاثر عباس رحمانی که در 1366/6/26 در سومار به شهادت رسیده و هنوز هم پدر و مادرش چشم انتظار بازگشت پیکر مطهرش هستند.آن روز با خانواده این دو شهید دیدار کردیم و از شهدای شان برایمان گفتند. .باید می بودید و روحیه انقلابی پدر شهید عباس رحمانی را می دیدید.خواسته هردو خانواده در آن روز روشن شدن چراغ های گلزار شهدا و همچنین ساخته شدن مسجد نیمه تمام روستایشان بود.با پیگیریهایی که صورت گرفت و با همراهی آقایان داود محمدی و سیدکاظم میرمحمدی خواسته اول برآورده شد.چند روز قبل جلسه ای در پایگاه شهید جلیلی برپا بود.موضوع ساخت مسجد این روستا مطرح شد و قرار شد با کمک بچه های پایگاه شهید جلیلی و البته کمک های مادی خیرین عزیز دومین خواسته این عزیزان هم برآورده شود.انچه در ادامه می آید گزارشی است از یک اردوی جهادی چند ساعته برای ساخت مسجد یک روستا.
جمعه 22 فروردین 1393
صبح جمعه برای نماز که بیدار می شوم طبق معمول اول نگاهی به صفحه تلفن همراهم می اندازم پیامک شیخ حسین نظرم را جلب می کند"ساعت 7:30 جلوی مهدیه باشید"با لباس کار جلوی مهدیه منتظر می نشینم تا دعای ندبه تمام شود. باباحسن قاسمی پیغام شیخ حسین را می آورند که بیایید داخل.با این که لباسم مناسب نیست اما اطاعت می کنم.شیخ حسین و مهدی رزاقی و دو سه تا از نوجوان های پایگاه شهید جلیلی داخل مسجدند .مدتی داخل مسجد منتظر بچه ها می نشینیم اما خبری از سایرین نمی شود دو نفر از بزرگترهای پایگاه پیغام می دهند که ما امروز نمی آییم ناراحت می شوم .قرار ما این نبود.
در این فاصله شیخ حسین با احمد طلایی و حاج حسین فلاح هماهنگ می کنند .نمی توان منتظر بقیه نشست و به سمت انبار حاج حسین فلاح راه می افتیم.با احمد طلایی 5 نفری بلوک ها را بار می زنیم.جلوی مسجد ابوالفضل 2تا از بچه های دیگر هم با چشمان خواب آلود به ما اضافه می شوند.بابا حسن را هم از در خانه شان بر می داریم و با دو پراید به سمت روستا حرکت می کنیم.جلوی قبرستان ببروئیه کلی معطل می نشینیم تا خاور احمد طلائی سربرسد.واقعا سوار خاور شدن با این سرعت لاک پشتی هم حوصله عجیبی می خواهدکه من ندارم.
حدود 10 کیلومتر راه خاکی نسبتا صافی را طی می کنیم تا به ورودی روستای علی آباد گود گنستان برسیم.قبور مطهر شهدا روی تپه ای در بالای روستا خودنمایی می کند.صدای دلنوازخاور معدود اهالی روستا را به بیرون می کشاند. تاج ماشین به درختان گیر می کند واحمد طلایی هرکار می کند نمی تواند ماشین را به کنار مسجد برساند.چاره ای نیست باید بلوک ها را دست به دست کرد.
مادر شهید دعاگویان به استقبالمان می آید و با آن لهجه قشنگش مرتب می گوید"ای قربون بهابادیا بشم"کمی خوش به حالم می شود.
2 نفر از اهالی روستا هم به کمک ما می آیند.تخلیه بلوک ها به علت مسافت زیاد به کندی پیش می رود و جوان های روغن نباتی سریع خسته می شوند.ابوالفضل کاظمیان مرتب غر می زند.مادر شهید با سینی چای به دادشان می رسد و چه کیفی می کنند این نوجوان ها از دیدن سینی چای.آقای محمدی که به ما کمک می کند به باباحسن اشاره می کند و می گوید عجب آدم معتقدی.بر بلوک ها بوسه می زند.باید هم تعجب کند.در بهاباد خودمان هم هنوز باباحسن را درست نمی شناسند.اسطوره اخلاص است.روزی درباره او در همین سایت خواهم نوشت.
کار که تمام می شود بچه ها دور شیخ حسین جمع می شوند و شیخ برایشان از شهدای روستا می گوید و ارزش کار جهادی و توصیه های آقا در این مورد.دستها را می شوییم و همگی به دیدار مادر شهید اکبر رحمانی می رویم.پدر و مادر شهید دیگر، در روستا حضور ندارند.خانه شهید عبارت است از دو اتاق محقر روستایی با سقف ضربی .آن قدر کوچک که همه ما جایمان نمی شود.مادر شهید گریه کنان از پسر شهیدش برایمان می گوید.ازدین و ایمانش از انقلابی بودنش از کاری و زرنگ بودنش .از این که آخرین بار نامه داده بود که چند روز دیگر می آیم اما جنازه اش آمد.
مادر شهید می گوید چند روزاست که به خاطر سوختن لامپ تیربرق جلوی خانه ام و تاریکی مسیر رفت و آمدم به اداره برق بهاباد زنگ می زنم اما کسی کاری برایم انجام نداده است و گله مند بود.از مادر شهید خداحافظی می کنیم و به سمت گلزار شهدا حرکت می کنیم.گلزار شهدا در بهترین جای ممکن واقع شده است.
بچه ها باهم "کجایید ای شهیدان خدایی..." را می خوانند.باد شدیدی می وزد. خداراشکر آرزوی مادر و پدر شهیدان برای روشن شدن چراغ بالای قبرها برآورده شد و اکنون دیگر شبها گلزار شهدای روستا تاریک نیست.جالب است روی قبر یکی از شهدا نوشته شده"بنیاد شهید زرند" و روی دیگری "بنیاد شهید بافق" و این نشان از دست به دست شدن این روستا بین 3 شهرستان مختلف در سالهای گذشته است.
آماده برگشتن به بهاباد می شویم که حاج آقا محمدی مثل دفعه قبل مارا برای پذیرایی به منزل دعوت می کنند و شیخ حسین هم که هیچ دعوتی را رد نمی کند.بر روی یک سکوی سیمانی که زیر درخت توتی ساخته شده می نشینیم.جای خیلی باحالی است.محمود آقا داماد خانواده زحمت پذیرایی از ما رابرعهده دارد .وقت اذان می شود.شیخ حسین اذان می گوید و همانجا روی سکو نمازمان را به جماعت می خوانیم.شیخ بعد از نماز برای مان از شهدا و فضیلت خدمت به خانواده شهدا می گوید.
کم کم وقت رفتن می رسد.امروز روز بسیار خوبی برای همه ما بود و من مطمئنم هیچ کدام از بچه های پایگاه این روز را فراموش نخواهند کرد.
پی نوشت:لامپ تیر چراغ برق ،فردای آن روز توسط دونفر از بچه های پایگاه تعویض شد.
اگر شما هم دوست دارید برای ساخت این مسجد کمک کنید- اعم از کمک مادی و فیزیکی - به پایگاه شهید جلیلی یا شیخ حسین مراجعه کنید.
این مطلب ان شاء ا... تا پایان ساخت مسجد ادامه خواهد داشت.
گزارش تصویری از این اردوی جهادی را در ادامه ببینید.