{jcomments off}نوشته:حسین عیداللهیان بهابادی
19 تیرماه 1367
روز اعزام نیرو به جبهه بود و شور و حال عجیبی در شهر برپا .جلوی مسجد انقلاب بسیار شلوغ بود.مردم برای بدرقه بچه هایشان آمده بودند.تعداد رزمنده های داوطلب بسیار زیاد بود و چهره ها همه آشنا.محمدرضا زینلی،علی پورخواجه،عباس محمدی نیا،محمد مطیعی،حسین حاتمی،امیر فلاح،حسن شیخ زاده و حسین وارسته.
گرم صحبت بودیم که سروکله رضا عالمی هم پیدا شد با همان شلوار لی معروفش که خیلی هم باهاش پز می داد.گفتم چرا لباس بسیجی نپوشیدی؟گفت برادرهام نمی ذارن بیام.بار اولی که اعزام شده بود هنوز به خط مقدم نرسیده شیمیایی شده و بعد از کلی مصیبت تازه خوب شده بود.کمی ناراحت شدم اگر رضا می آمد جمعمان جمع می شد.رضا گفت من یک چرخی بزنم و یرگردم خداحافظی کنم.
بیرون بسیج لندکروز سپاه نوحه های آهنگران را پخش می کرد.چاووشی خوانها چاووشی می خواندند.حال عجیبی به ما دست داده بود.انگار این آخرین دیدار ما با مردم است.در همین حال بودم که رضا عالمی هراسان خودش را به من رساند و گفت من میرم زیر پل اونجا منتظر می مونم به برادرام نگی که نمی ذارن بیام و در ضمن یادت باشه من را جا نذارید.خیلی خوشحال شدم.
دیگر وقت رفتن بود.از خانواده خداحافظی کردم و از زیر آیینه قرآن رد شده و سوار مینی بوس شدم.از بهاباد که خارج شدیم یاد رضا افتادم.نگاهی به جلو انداختم که دیدم دو سه نفر از زیر پل خارج شدند.مینی بوس ترمز زد.رضا عالمی و نادر گرانمایه سوار شدند.تا یزد گفتیم و خندیدیم.هوا تاریک شده بود که از یزد به طرف اهواز راهی شدیم.بعد از ظهر روز بعد ، مقر تیپ الغدیر در اهواز انتهای مسیر ما بود.